کوتاه شدن. قصیر گشتن. (فرهنگ فارسی معین). ورجوع به کوتاه شدن شود، مختصر کردن کلام خاصه در جدال. سخن را اطاله ندادن، ملایم بودن پس از ادعای بسیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجازاً در تداول عامه، صرف نظر کردن از ادامۀمطلب و گفتگو و مرافعه و خصومت. (فرهنگ فارسی معین) ، کوتاهی کردن در امری. قصور ورزیدن درکاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوتاهی کردن شود، قصور چنانکه جامه بر اندام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوچک شدن قد لباس
کوتاه شدن. قصیر گشتن. (فرهنگ فارسی معین). ورجوع به کوتاه شدن شود، مختصر کردن کلام خاصه در جدال. سخن را اطاله ندادن، ملایم بودن پس از ادعای بسیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجازاً در تداول عامه، صرف نظر کردن از ادامۀمطلب و گفتگو و مرافعه و خصومت. (فرهنگ فارسی معین) ، کوتاهی کردن در امری. قصور ورزیدن درکاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کوتاهی کردن شود، قصور چنانکه جامه بر اندام. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوچک شدن قد لباس
کم کردن طول یا ارتفاع چیزی. (فرهنگ فارسی معین). قصر. تقصیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فرستاده گفت این ندارم به رنج که کوتاه کردی مرا راه گنج. فردوسی. ، کاستن، قطع کردن. (فرهنگ فارسی معین) : بپیچید سهراب و پس آه کرد ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد. فردوسی. روزک چندی سخن کوتاه کرد مرد بقال از ندامت آه کرد. مولوی. دزدان دست کوتاه نکنند تا دستشان کوتاه نکنند. (گلستان). - کوتاه کردن دست از چیزی یا کاری، از عمل و تصرف در آن خودداری کردن. نپرداختن بدان. دست برداشتن از آن: که مار اول ابلیس بیراه کرد ز هر نیکویی دست کوتاه کرد. فردوسی. از این رزم و کین دست کوتاه کن سوی خان ز کین راه کوتاه کن. فردوسی. دگر آفرین بر شهنشاه کرد که از رنجها دست کوتاه کرد. فردوسی. دست از جهان سفله به فرمان کردگار کوتاه کن، دراز چه افکنده ای زمام. ناصرخسرو. توبگوی او را که عزم راه کن دست از اقطاع من کوتاه کن. عطار (منطق الطیر). بلند از میوه گو کوتاه کن دست که کوته خود ندارد دست بر شاخ. سعدی (گلستان). - کوتاه کردن دست کسی را از چیزی، او را از تصرف و عمل درآن منع کردن. او را از پرداختن بدان بازداشتن: میرموسی کف، شمشیر چو ثعبان دارد دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه. منوچهری. فرمودیم دست وی را از شغل عرض کوتاه کردند. (تاریخ بیهقی). رأی عالی چنان دید که دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده او را نشاندند. (تاریخ بیهقی). خدای عمر درازت دهاد چندانی که دست جور زمان از زمین کنی کوتاه. سعدی. ، به پایان رسانیدن. تمام کردن. خاتمه دادن: به بگماز کوتاه کردند شب به یاد سپهبد گشادند لب. فردوسی. رسان تا به من یا مرا راه کن سوی او و این رنج کوتاه کن. فردوسی. به جوی آنگهی آب را راه کرد به فرّ کیی رنج کوتاه کرد. فردوسی. و رجوع به کوتاه شدن شود، بس کردن از گفتن: کوتاه کن، بس کن. بیش مگوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کوتاه کردن سخن یا حدیث، موجز کردن. مختصر کردن: جواب داد که این حدیث کوتاه باید کرد. (تاریخ بیهقی). مرا از حال خود آگاه کردی به نیک و بد سخن کوتاه کردی نظامی
کم کردن طول یا ارتفاع چیزی. (فرهنگ فارسی معین). قصر. تقصیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فرستاده گفت این ندارم به رنج که کوتاه کردی مرا راه گنج. فردوسی. ، کاستن، قطع کردن. (فرهنگ فارسی معین) : بپیچید سهراب و پس آه کرد ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد. فردوسی. روزک چندی سخن کوتاه کرد مرد بقال از ندامت آه کرد. مولوی. دزدان دست کوتاه نکنند تا دستشان کوتاه نکنند. (گلستان). - کوتاه کردن دست از چیزی یا کاری، از عمل و تصرف در آن خودداری کردن. نپرداختن بدان. دست برداشتن از آن: که مار اول ابلیس بیراه کرد ز هر نیکویی دست کوتاه کرد. فردوسی. از این رزم و کین دست کوتاه کن سوی خان ز کین راه کوتاه کن. فردوسی. دگر آفرین بر شهنشاه کرد که از رنجها دست کوتاه کرد. فردوسی. دست از جهان سفله به فرمان کردگار کوتاه کن، دراز چه افکنده ای زمام. ناصرخسرو. توبگوی او را که عزم راه کن دست از اقطاع من کوتاه کن. عطار (منطق الطیر). بلند از میوه گو کوتاه کن دست که کوته خود ندارد دست بر شاخ. سعدی (گلستان). - کوتاه کردن دست کسی را از چیزی، او را از تصرف و عمل درآن منع کردن. او را از پرداختن بدان بازداشتن: میرموسی کف، شمشیر چو ثعبان دارد دست ابلیس و جنودش کند از ما کوتاه. منوچهری. فرمودیم دست وی را از شغل عرض کوتاه کردند. (تاریخ بیهقی). رأی عالی چنان دید که دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده او را نشاندند. (تاریخ بیهقی). خدای عمر درازت دهاد چندانی که دست جور زمان از زمین کنی کوتاه. سعدی. ، به پایان رسانیدن. تمام کردن. خاتمه دادن: به بگماز کوتاه کردند شب به یاد سپهبد گشادند لب. فردوسی. رسان تا به من یا مرا راه کن سوی او و این رنج کوتاه کن. فردوسی. به جوی آنگهی آب را راه کرد به فرّ کیی رنج کوتاه کرد. فردوسی. و رجوع به کوتاه شدن شود، بس کردن از گفتن: کوتاه کن، بس کن. بیش مگوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کوتاه کردن سخن یا حدیث، موجز کردن. مختصر کردن: جواب داد که این حدیث کوتاه باید کرد. (تاریخ بیهقی). مرا از حال خود آگاه کردی به نیک و بد سخن کوتاه کردی نظامی
کم شدن طول و ارتفاع چیزی، کاسته شدن، قطع شدن، یا کوتاه شدن دست کسی از چیزی. دسترس نداشتن بدان از آن پس: و دست تعرض متغلبان و ستمکاران از دامن روزگار ضعیفان و عاجزان بکلی کوتاه شود. یا کوتاه شدن زبان. خاموش شدن
کم شدن طول و ارتفاع چیزی، کاسته شدن، قطع شدن، یا کوتاه شدن دست کسی از چیزی. دسترس نداشتن بدان از آن پس: و دست تعرض متغلبان و ستمکاران از دامن روزگار ضعیفان و عاجزان بکلی کوتاه شود. یا کوتاه شدن زبان. خاموش شدن